چون اشکی افتادم به راحت در جوانی
چون آهی پیچیدم به دشت زندگانی
اما تو رفتی مانده ام تنهای تنها
ناامید و خسته هرجا....
لبخندت هر شب در خیالم می تراود
چشم تو شعر آشنایی می سراید
در قلبم آیا شعله ای از عشق دیرین مانده برجا!!!!
من بهاران را در تو می جویم
قصه ی دل را با تو میگویم
ماندم تنها........
می روم بی تو مرغک زیبا
کی دگر سازیم آشیان بر جا
بازآ بازآ................